Wednesday, February 28, 2007

تقلبی

همه چیزمان تقلبیست. لباسمان, غذایمان, کتابمان, شغلمان, هویتمان, خوشی هامان, غمهایمان, همه و همه تقلبیست. تنها واقعیتی که اصل است, تقلبی بودنمان است

Friday, February 16, 2007

سر به راه

بز پیر به سه بزغاله ی جوان رسید و گفت: آی کوچولوها برید برای من چایی بیارید
از سه بزغاله، تنها یکی رفت و برای او چایی آورد. دو بزغاله ی دیگر حاضر نشدند تن به این یوغ بردگی بدهند
بز پیر و نیرومند گفت: آی بزغاله های کوچولو حالا بروید و درس بخوانید تا در آینده سعادتمند شوید
همان بزغاله ی قبلی رفت و درس خواند. دو بزغاله ی دیگر حاضر نشدند تن به این یوغ هم بدهند
بز پیر و عصبانی به دو بزغاله ی دیگر که به سن جوانی رسیده اند، گفت: ای لندهورها برید و برای من علف تازه بیاورید
همان بزغاله ی عالم ما، رفت و برای بز پیر بدنبال علف گشت ولی دو بزغاله ی دیگر هیچ کاری را یاد نگرفته بودند
دو بز لندهور حمله کردند و بز پیر را کشتند و برجای او تکیه زدند
حال، بزغاله ی دانشمند و عالم و کاری ی ما، چگونه به دو بز خدمت کند؟

Tuesday, February 13, 2007

غذا

پریروز برای چند لقمه علف، به یک بز دیگر، تنها یکبار گفتم چاکرم
دیروز با وی همراه شدم
امروز هیچ نخوردم و تنها او را در علفزار بردوشم چرخاندم
فردا.... چه خواهد شد؟آخه، من گشنمه

Thursday, February 8, 2007

عمل جراحی

در قسمت آخر پست قبلی سخنی رفت که موجب گشت یکی از دوستان بر بزغاله بودنمان شک کند. آن هم این مسئله است: مگر نه اینکه تمامی ما بزها دارای شاخیم؟ پس زمانی که بخواهیم ابزارهای قدرتی را از همدیگر بگیریم باید با شاخمان حمله کنیم. پس چگونه می‌شود که این ابزارهای قدرتی را در انگلستان بدون کشتار بدست ‌آورد؟
در جواب این دوست باید بگویم که عزیز من. در انگلستان تمامی‌ی بزها عمل جراحی کرده‌اند و شاخشان را از روی سرشان به پشت کونشان انتقال داده‌اند. چرا؟ خیلی ساده است. چون می‌خواهند در زمان درگیری‌ی داخلی وقتی دو بزهموطن در برابر هم قرار می‌گیرند کسی به دیگری صدمه‌ی جدی نزند. ولی در صورتی که دیگر بزهای خارجی خواستند از پشت سر به آنها برسند همچین شاخی بخورند که دیگر نتوانند به بازی‌ی قدرت وارد گردند

Wednesday, February 7, 2007

ابزارهای قدرت در دست نرها

چرا در گذشته ی بزها تمامی ابزارهای قدرت در دست نرها بوده و هیچگاه آن را به مادگان نداده‌اند؟ امروز داشتم به این مسئله فکر می‌کردم. دیدم که ما بزها همیشه برای دست یافتن به این ابزارهای قدرت در حال جنگ و مبارزه هستیم و تمامی اغتشاشات موجود در جهان برای دسترسی به همین ابزارهای اعمال نفوذ و قدرت است. حال چرا ما این ابزارها را به مادگان نمیدادیم؟ زیرا نمیخواستیم که با جنس ماده هم وارد نزاع گردیم و از تعداد آنها بکاهیم. چون تمامی بزها می‌دانستند که جنس ماده برای ادامه‌ی بقای نسلمان احتیاج است. این اضطراب باعث می‌گشته که همیشه زنان و کودکان را از مخاصمه به دور داشته باشند
ولی در دنیای متمدن امروزی در نقاطی از چراگاه‌ها زنانی براریکه‌ی امور تسلط داشته‌اند.چرا؟ ما می‌توانیم این جایگاه‌های قدرتی را بررسی کنیم و ببینیم که آیا در آنها نیز مانند دوران قبل احتمال کشت و کشتار و خونریزی بوده و یا خیر. جواب من در همین جا خیر است. بر فرض نخست‌وزیر مرتع انگلستان یک ماده شد. همه پس از چند صد سال تمرین دموکراسی می‌دانند که برای تصاحب این جایگاه عظیم قدرتی نیازمند به کشتن نخست‌وزیر قبلی نیست. فقط لازم است که او را در انتخاباتی بدون خونریزی دک کنی
پس مشاهده می‌کنیم که ما بزها هنوز هم که هنوز است جرات نکرده ایم که جایگاهٰ‌هایی که خطر مرگ در آنها به وفور زیاد است را به مادگان بسپریم. مثلا یک لشگر ۱۰۰۰۰۰ نفره از زنان تشکیل دهیم و به عراق بفرستیم. منظور من یک لشکر کامل است نه این چهارتا ضعیفه که الان تو عراق هستند. ولی آیا اصولا این کار صحیح است؟ آیا درست است که ما برای اثبات برابری‌ی نر و ماده نسل تمامی‌ی بزها را به خطر بندازیم؟

Tuesday, February 6, 2007

چرا لغت کم می آوریم؟

ماایرانی ها اینقدر از کلمات و اصطلاحاتمان به صورت نابجا استفاده کرده ایم که دیگر در جای خود، آن ابهتی را که از آنها انتظار می رود ندارند. بر فرض ما اینقدر در طول روز از لغاتی مانند مخلصیم و یا« بازهم همدیگر رو ببینیم»و یا «چه قدر بز خوب و با وجدانی است» و اصطلاحاتی از این دست، استفاده کرده ایم، که دیگر هیچ یک از آنها معنی ی خاصی را در ذهن ما تداعی نمیکند. حال فرض کنید ما میخواهیم از کسی واقعا تعریف کنیم. اگر بگوییم که فلانی بز خوبی است، هیچ کس درکی از منظور ما ندارد، چون ما برای بزهایی که ازشان متنفریم هم در مواقع خاص صفت خوب و چاکرشیم و غیره را مکررا استفاده نموده ایم
بنابراین اتفاقی که می افتد این است که، برای اینکه خوبی را نشان دهیم، مجبوریم وی را تا سطح الوهیت بالا ببریم و یا اگر بخواهیم بدی را بر بزی نسبت بدهیم، وی را هم سطح شیطان خواهیم نمود
به همین دلیل است که ما در طول تاریخ خود، دارای دو دسته افراد هستیم. کسانی که قداستی خداگونه داشته اند، و کسانی که جز وطن فروشی و لهو ولعب و کارهای پست، به هیچ کار دیگری مشغول نبوده اند. هر دوی این اتفاقات برای این است که ما درهنگام ارتباطات خود، برای رساندن منظورمان مجبوریم که غلو کنیم، تا با تملقاتمان قاطی نشود

درس میخوانیم که کار کنیم یا...؟

امروز داشتم پیش خودم فکر میکردم که ما بزهای ایرانی همگی درس میخوانیم تا بتوانیم کاری پیدا نماییم. ولی در عمل میبایست، درس خواندن نتیجه ی انجام کاری در زندگی باشد. چرا؟ زیرا همه ی ما تا سن 17-18 سالگی کاملا همانند نسل خود(بزها) از صحبتهای پدر و مادر تبعیت نموده و درس میخوانیم. ناگهان روزی جواب کنکور می آید و آنهایی که خوش شانس هستند در کنکور قبول میشوند. و حالا به فکر انتخاب رشته می افتند، تمامی بحث در زمان انتخاب رشته برسر کار آینده است، نه چیزی دیگر. تمامی ی صحبتهای مربوط به علاقه و غیره را خودمان چریدیم، و از بین رفته. در این وضعیت، یک فردی که هیچ دیدی از کار آینده ندارد، انتخابی را انجام میدهد. حال میتوان در دانشگاه وارد شد و دید چند درصد افراد در زمان فارغ التحصیلی از انتخاب خود راضیند. اما براستی این انتخاب باید چگونه باشد؟ آیا اگر برفرض بگوییم که از زمان قبولی در کنکور تا انتخاب رشته، هر کس یکسال مهلت دارد که هر کاری را که دوست دارد، تجربه کند، مشکل حل است؟ در اینجا نیز همان بحث قبلی پیش می آید. انتخاب این شغل موقت برچه اساسی است. خلاصه اینکه ما همگی براساس تصوراتمان عمل خواهیم نمود، زیرا هیچ کسی در سن 18 سالگی، و درحالتی که از محیط دبیرستان تازه بیرون آمده و هنوز غیر از کتاب چیزی را ندیده، نمیتواند تصمیم صحیحی بگیرد. شاید بهتر بود که در طول دوران دبیرستان، به جای اینهمه کتابهای رنگارنگ، کمی هم برروی علایق فردی ی هر کس کارمیکرند،تا شاید در سن 18 سالگی، هیچ کدام ازما به هوشش افتخار نمیکرد و بجای آن برتوانایی هایش اعتماد داشت

Monday, February 5, 2007

دلیل یا چیزی دیگر

امروز یکی از دوستان بعد از پست قبلی حرف جالبی زد، گفت که ای بز عزیز، هر کسی زمانی که کاری را شروع میکند، حتما دلیلی منطقی برای انجام آن کار دارد، پس نمیتوان پافشاری در کارها را از داشتن دلیل دانست
برای آن دوست عزیز عرض میکنم که ما همگی دلیلی برای آغاز کارهایمان داریم، و به نسبت قدرت آن دلیل مقداری از ظرفیت روحی و جسمیمان را در یک کفه ی ترازو میگذاریم، از طرف دیگر هر فشار و سختی ای در راه انجام آن کار، مقداری وزنه برروی کفه ی دیگر ترازوی ما میگذارد. حال میبینیم که کسی که علت انجام کارش مرگ و زندگی است، بسیار برای آن تلاش میکند، و هیچ چیز هم جلودار او نیست، چون او ازتمامی ی ظرفیت خود استفاده نموده است. ولی هرچه دلیل ما سبکتر باشد، درصدی که از ظرفیت خود برای آن میگذاریم کمتر است
پس دو راه وجود دارد، یکی اینکه دلایلمان را قوی تر سازیم، تا از ظرفیت موجود بیشتر استفاده نماییم، یا اینکه ظرفیتهایمان را در تحمل مسائل گوناگون بالاتر ببریم که حتی درصد کوچکی از آن بسیار زیاد گردد، این راه حل بسیار بهتر است ولی عملی ساختن آن هم سختتر. به نظر من اگه کمی خودتان را در حالات سختی قراردهید، کم کم ظرفیتهایتان بالاتر خواهد رفت
فعلا من میروم، چون که این چوپون لامصب ما نمی فهمد که این لپ تاپی که من باهاش کارمیکنم چه قدر ارزش دارد، یک وقت دیدی سگهاش اومدن روش نجاست ریختند و خودش هم از رویش رد شد، تازه ترکه ای هم نثار ما کرد.

Sunday, February 4, 2007

ثبات در انجام کارها

دیروز یکی از دوستانم به من گفت که احساس میکند، انسانی نیست که دارای ثبات قدم باشد. وی فکر میکرد که دست به هر کاری که میزند، پس از مدتی آن را ول خواهد نمود. خیلی ناراحت بود
روی این حساب، من پیش خودم فکر کردم که آیا انسانها دارای ثبات قدم به صورت ذاتی یا اکتسابی هستند ویا خیر، اصولا چنین مفهومی وابسته به مسائلی دیگر است؟
به نظر من، آن دوستم به هیچ وجه آدم تنبل و کون شلی نیست. پس چرا اکثر کارهایی را که شروع کرده، ول میکند.؟ باید دانست که برای ادامه ی هر کاری در زندگی، بیشتر از آنکه نیازمند ثبات رای و یا پافشاری در کارها باشیم، نیازمند دلیل هستیم. بله ، تنها یک دلیل منطقی، آن هم در ذهن دلیل آورنده، می تواند باعث شود که کاری را که شروع نموده به صورت مداوم ادامه دهد. پس بهتر است بگوییم، کسانی که استمرار بهتری در کارهایشان دارند، دارای دلایل قویتری در زندگی ی خود هستند. پس ما همگی هنگام چرا در علفزارها بهتر است به دنبال دلایل محکمتری برای زندگی باشیم