درد دل
الان ساعت سه و نیم صبحه، مثلا الان باید خواب باشم که ساعت هشت صبح برم دانشگاه تا کارهام رو تموم کنم. ولی سردرد شدیدی دارم. از زیر فکم تا بالای چشمام درد میکنه. نسبت به هیچ چیزی احساس خوشبختی نمیکنم. دارم از خشم و نفرت میمیرم. میخوام یکی رو تیکه تیکه کنم. هیچ حس خوبی نیست. احساس انگل بودن هم دارم. فکرش رو بکن اگه تو یه انگل عصبانی بودی چی کار میکردی؟ میرفتی خارج؟ منم تو همین فکرم. خب آدم بعضی وقتها باید قبول کنه، ولی با این حال میتونه قبول کنه و عصبانی باشه، نه؟ نمیتونم هیچی رو گوش کنم. فعلا میخوام فرار کنم. از خودم فرار کنم. برم یه جایی که نباشم. برم یه جایی که هیچ فکری نباشه. الان حوصله ی هیچ کی رو ندارم، نمیدونم چه جوری باید چهارساعت دیگه برم دانشگاه و با مسئولینش سروکله بزنم. (نگران نشو، مجبورم، به هر حال اون مسئوله هم الان وضعش از من بهتر نیست، فقط فرقمون اینه که اون خوابیده ولی من بیدارم). م
No comments:
Post a Comment